شاید عده ای بگویند که وضعیت شغل های آزاد از این نیز بدتر است. البته این مساله در بسیاری از شغل های آزاد صادق است. مخصوصا در شهرستان های کوچک که دیگر هر نوع شغل آزادی (هر نوع فروشگاهی) در سطح شهر به اندازه کافی و در حد اشباع وجود دارد و دیگر جایی برای افراد جدید جهت ورود به آن عرصه ها وجود ندارد.
حال راه حل چیست؟
آیا می بایست کماکان منتظر استخدام دولتی شد؟
آیا می بایست با سرمایه ای وارد بازار آزاد شد و در کنار افراد بسیار زیادی که قبل از شما آن نوع کار را شروع کرده اند، به امید رونق کسب و کارتان ساعت های روز را در مغازه خود سپری کنید؟ خب تازه همین وارد بازار شدن خود نیاز به حداقل 10 الی 15 میلیون سرمایه نیاز دارد که قطعا چنین سرمایه و مقدار پولی در اختیار همه قرار ندارد.
آیا می بایست شهر و محل زندگی خود را ترک کرده و به امید زندگی بهتر به شهرهای بزرگ نقل مکان کرد؟ خب قطعا هزینه های زندگی در این شهرها نیز بسیار بالا بوده و خیلی سخت بتوان بدون شغل و درامد زندگی خود را با آن وفق داد! قطعا افراد زیادی از جوانان دور و بری خود را می شناسیم که در شهرهای بزرگ مشغول بکارند. اما واقعیت این است که تعداد معدودی از آنها توانسته اند شغل مناسبی پیدا کنند و بتوانند زندگی خود را سر و سامان بخشند. اکثرا هر آنچه که در میاورند معمولا صرف هزینه های رفت و آمد به شهرستان، اجاره منزل و خورد و خوراک خودشان می شود و معمولا نمیتوانند پولی پس انداز کنند و به زندگی خود رونقی ببخشند.
به راستی راه حل چیست؟
آیا واقعا یعنی هیچ راهی وجود ندارد که مثلا یک جوان در یک شهرستان کوچک کشورمان بتواند ماهی یک درآمد خوب و پایدار داشته باشد!!؟ معمولا ما همانطور که گفتیم همه را مقصر میدانیم غیر از خودمان! بهانه هایی از قبیل: دولت اشتغال ایجاد نمی کند! تحریم ها باعث بوجود آمدن این وضعیت هستند! منطقه ما یک منطقه محروم است! در منطقه کارخانه یا صنایعی جهت کار وجود ندارد! خانواده من فقیر و فاقد سرمایه برای شروع کار هستند! و ....
اما بارها و بارها در رسانه ها، در مجلات و .... شنیده و دیده ایم که بسیاری از افراد موفقی که خود را به بالترین سطوح مالی رسانده اند در یک خانواده ی فقیر و بی بضاعت بدنیا آمده اند. پس آنان چگونه توانسته اند از هیچ شروع کرده و زندگی خود را دگرگون کنند.
مساله اینجاست که آنها انگشت اتهام را به سوی دیگران نگرفته اند و هی به دنبال متهم کردن این و آن نبودند. چون بخوبی می دانستند با متهم کردن اطرافیان، تغییری در وضعیت فعلی آنها ایجاد نخواهد شد. آنان کسانی هستند که انگشت اتهام رو بسوی خود می گیرند و فقط علت درجا زدن و نداشتن ثروت و رفاه رو در خود جستجو می کنند.
تفاوت بزرگ آنها با ما در این بوده است که آنها ترس خواستن را در خود از بین برده اند و با اراده ای پولادین، برنامه ای دقیق، هدف هایی مشخص، آموزش هایی بی نقص و استادانی حرفه ای به جنگ با این نگرش خود رفته اند، نگرشی که فقط صبح تا شب در گوش ما زمزمه می کند .... یک درآمد خوب یعنی داشتن یک شغل کارمندی با حقوقی ماهیانه دو میلیون تومان! (این نهایت خواسته ی خیلی از ماها از زندگیست!)
آنها بجای این گونه افکار و محدود کردن خود و منتظر ماندن برای بدست آوردن یک شغل دولتی(!)، برای خود هدف تعیین کرده و برای آن برنامه ریزی دقیق داشته اند و به خود این باور را قبولانده اند که بعد از شش سال باید در چه جایگاه مالی و شغلی قرار داشته باشند و صاحب چه درآمدی باشند. همین! و حرکت کرده اند. و به آن نیز رسیده اند.
به دوستان پیشنهاد می کنم حتما کتاب "حکایت دولت و فرزانگی" اثر مارک فیشر از سری انتشارات نوای دانش را تهیه نموده و مطالعه کنند. این کتاب قطعا تاثیری شگرف در دیدگاه های شما خواهد گذاشت. شاید لازم باشید دو یا سه بار آن را بخوانید تا به عمق محتوای آن پی ببرید. در زیر فرازهایی از این کتاب را آورده ام: